اسلامی

یوسف (ع) از زندان تا عزیز مصر (قسمت پنجم)

نوشته شده توسط نیکمل مزاری

زمانیکه یوسف (ع) در زندان بود کوشش میکرد در زندان کار های شایسه و خوب انجام دهد و در عین زمان وظیفه دعوت برای زندانیان را نیز آغاز کرده بود.

1

خداوند (ج) (در سوره یوسف آیت 39 ام) میفرماید.

2

ترجمه: ای دوستان زندانی من! آیا خدایان پراکنده بهترند، یا خداوند یکتای پیروز؟!

3

ترجمه: این معبودهایی که غیر از خدا می‌پرستید، چیزی جز اسمهائی (بی‌مسمّا) که شما و پدرانتان آنها را خدا نامیده‌اید، نیست؛ خداوند هیچ دلیلی بر آن نازل نکرده؛ حکم تنها از آن خداست؛ فرمان داده که غیر از او را نپرستید! این است آیین پابرجا؛ ولی بیشتر مردم نمی‌دانند!

4

روزی که دو نفر از زندانیان با یوسف (ع) رفیق شده بودند از یوسف خواستند خواب ایشان را تعبیر کند و چون خداوند (ج) وی را با این علم آگاه میساخت آنها را به تعبیر خواب ایشان آگاه ساخت و بزودی تعبر خواب ایشان تطبیق شد.

قرآنکریم در مورد تعبیر خواب آنها چنین میفرماید. (سوره یوسف آیت 41ام)

5

ترجمه:  ای دوستان زندانی من! امّا یکی از شما (دو نفر، آزاد می‌شود؛ و) ساقی شراب برای صاحب خود خواهد شد؛ و امّا دیگری به دار آویخته می‌شود؛ و پرندگان از سر او می‌خورند! و مطلبی که درباره آن (از من) نظر خواستید، قطعی و حتمی است

6

یوسف (ع) برای آن یکی که آزاد میشد گفت که برای پادشاه مصر عرض کند که وی در زندان بیگناه بسر میبرد مسله وی را در نظر گرفته و او را آزاد سازد، به نسبت اینکه یوسف (ع) توکل بخدا نکرده بود خداوند (ج) وی را چندین سال دیگر نیز در زندان نگهداشت. که در باره این مطلب خداوند (ج) (در سوره یوسف آیت 42ام) میفرماید.

7

ترجمه: و به آن یکی از آن دو نفر، که می‌دانست رهایی می‌یابد، گفت: «مرا نزد صاحبت [= سلطان مصر] یادآوری کن!» ولی شیطان یادآوری او را نزد صاحبش از خاطر وی برد؛ و بدنبال آن، (یوسف) چند سال در زندان باقی ماند.

بعد از مدت چندین سال پادشاه مصر گفت که من خواب عجیب دیدم همه را حاضر کنید تا خواب من را تعبیر کنند؛ همه حاضر شدند ولی یکی هم نتوانست خواب پادشاه را بطریقه درست و قابل قناعت پادشاه تعبیر کنند؛ در این زمان به یاد آن ساقی آزاد شده شاه آمد که یوسف در زندان خواب آنها را درست تعبیر کرده بود. وی ماجرای تعبیر خواب خودشان را به پادشاه عرض کرد و پادشاه فورآ امر داد که یوسف (ع) را حاضر کنند.  توضیح این مسله در قرآنکریم (سوره یوسف آیت 43ام) طوری ذیل بیان میگردد.

8

ترجمه:  پادشاه گفت: «من در خواب دیدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را می‌خورند؛ و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده؛ (که خشکیده‌ها بر سبزها پیچیدند؛ و آنها را از بین بردند.) ای جمعیّت اشراف! درباره خواب من نظر دهید، اگر خواب را تعبیر می‌کنید

9

10

گفتند: «خوابهای پریشان و پراکنده‌ای است؛ و ما از تعبیر این گونه خوابها آگاه نیستیم

11

ترجمه: و یکی از آن دو که نجات یافته بود -و بعد از مدّتی به خاطرش آمد- گفت: «من تأویل آن را به شما خبر می‌دهم؛ مرا (به سراغ آن جوان زندانی) بفرستید

12

ترجمه: (او به زندان آمد، و چنین گفت:) یوسف، ای مرد بسیار راستگو! درباره این خواب اظهار نظر کن که هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر می‌خورند؛ و هفت خوشه تر، و هفت خوشه خشکیده؛ تا من بسوی مردم بازگردم، شاید (از تعبیر این خواب) آگاه شوند!

13

ترجمه: گفت: «هفت سال با جدیّت زراعت می‌کنید؛ و آنچه را درو کردید، جز کمی که می‌خورید، در خوشه‌های خود باقی بگذارید (و ذخیره نمایید).

14

ترجمه: پس از آن، هفت سال سخت (و خشکی و قحطی) می‌آید، که آنچه را برای آن سالها ذخیره کرده‌اید، می‌خورند؛ جز کمی که (برای بذر) ذخیره خواهید کرد.

15

ترجمه:  سپس سالی فرامی‌رسد که باران فراوان نصیب مردم می‌شود؛ و در آن سال، مردم عصاره (میوه‌ها و دانه‌های روغنی را) می‌گیرند (و سال پر برکتی است.)

16

ترجمه:پادشاه گفت: «او را نزد من آورید!» ولی هنگامی که فرستاده او نزد وی [= یوسف‌] آمد گفت: «به سوی صاحبت بازگرد، و از او بپرس ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدند چه بود؟ که خدای من به نیرنگ آنها آگاه است

17

ترجمه: (پادشاه آن زنان را طلبید و) گفت: «به هنگامی که یوسف را به سوی خویش دعوت کردید، جریان کار شما چه بود؟» گفتند: «منزّه است خدا، ما هیچ عیبی در او نیافتیم!» (در این هنگام) همسر عزیز گفت: «الآن حق آشکار گشت! من بودم که او را به سوی خود دعوت کردم؛ و او از راستگویان است!

وقتیکه پادشاه مصر از اصل مسله آگاه شد و فهمید که یوسف بیگناه بوده و از نزد خدای خود علم آگاه دارد وی را نزد خود خواست و او را مقام آمریت خزاین مصر را داد و بدین گونه یوسف (ع) به مقام والای مصر رسید. خداوند(ج) در این باره (در سوره یوسف آیت 54ام) میفرماید.

18

ترجمه:  پادشاه گفت: «او [= یوسف‌] را نزد من آورید، تا وی را مخصوص خود گردانم!» هنگامی که (یوسف نزد وی آمد و) با او صحبت کرد، (پادشاه به عقل و درایت او پی برد؛ و) گفت: «تو امروز نزد ما جایگاهی والا داری، و مورد اعتماد هستی

19

20

ترجمه:(یوسف) گفت: «مرا سرپرست خزائن سرزمین (مصر) قرار ده، که نگهدارنده و آگاهم

21

22

ترجمه: و این‌گونه ما به یوسف در سرزمین (مصر) قدرت دادیم، که هر جا می‌خواست در آن منزل می‌گزید (و تصرّف می‌کرد)! ما رحمت خود را به هر کس بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم؛ و پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کنیم!

23

زمانیکه کنعان را قحطی فرا گرفته بود اولاده های یعقوب (ع) به مصر آمدن تا غله ببرند و بلاخره یوسف (ع) برادر خود بنیامین را به بهانه دزدی قید کرد و بلاخره پیراهن خود را که از ابراهیم (ع) به اسحاق (ع) و به یعقوب (ع) و یوسف (ع) مانده بود به پدر خود روان کرد و یعقوب (ع) با دیدن پیراهن اجدادش بینا میشود و با همه قبیله خود به مصر میایند؛ قرآنکریم در این مورد میفرماید.

24

ترجمه: امّا هنگامی که بشارت دهنده فرا رسید، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند؛ ناگهان بینا شد! گفت: «آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟

25

گفتند: «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه، که ما خطاکار بودیم

26

ترجمه: گفت: «بزودی برای شما از پروردگارم آمرزش می‌طلبم، که او آمرزنده و مهربان است

27

ترجمه: و هنگامی که بر یوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت، و گفت: «همگی داخل مصر شوید، که انشاء الله در امن و امان خواهید بود

علت مهاجرت یعقوب و فرزندانش به مصر، قحطى و خشکسالى سختى بود که بر سرزمین کنعان  آمده بود. براى همین، علاوه بر فرزندان و قبیله یعقوب، دیگر طوایف و قبایل سامى نژاد نیز از کنعان و فلسطین به سرزمین مصر که مردم آن به آبادانى و رفاه رسیده بودند مواصلت کردند. بنى اسرائیل با طوایف مختلف مهاجر که به تدریج به آن ها ملحق شده بودند، متحد شده و رفته رفته در سراسر مصر و اراضى حاصلخیز دره نیل، پراگنده شدند و بخش هایى از آن نواحى را هم به ملکیت خود درآورده و بر آن حاکم شدند. آن ها علاوه بر زراعت، به کار چوپانی و دامدارى که پیشه اصلى آن ها بوده، مى پرداختند. بر این اساس، این طوایف سامى نژاد را «هیکسوس» مى نامند. هیکسوس؛ به معناى « پادشاهان چوپان » است.

28

در دوران وزارت یوسف (ع) و حکومت هیکسوس ها بر مصر به اقوام سامى نژاد به ویژه بنى اسرائیل بسیار خوش گذشت و آن ها نزد اهالى مصر از عزت و احترام شایانى برخوردار بودند. پس از وفات حضرت یوسف (ع) و سپرى شدن دوران حکومت وی نسل بعد از نسل بنى اسرائیل در مصر به آسایش و رفاه بسر میبردند و مال و منال و جمعیت آنان در حال افزایش بود.

چون اسرایلی ها زیاد از شان و شوکت حرف میزدند و تا حدی هم زیاده طلبی میکردند، تا اینکه آهسته آهسته مردم و اراکین دولتی مصر  حدود سال هاى ۱۵۸۰ – ۱۵۶۰ پیش از میلاد مسیح، در مقابل اسراییلی ها قیام کرده و هیکسوس هاى بیگانه را خوار و حقیر ساختند  و سلطنت و حکومتى بزرگ تشکیل دادند و تا نواحى شرقى دریاى مدیترانه را تحت حکومت خویش در آوردند. با این حال، بنى اسرائیل تا مدت یک و نیم قرن دیگر همچنان در مصر باقى ماندند و سلاطین مصر (فراعنه) با آن ها به خوبى رفتار مى کردند و با دیگر مصریان، تفاوتى قائل نمى شدند.

 تا این که سرانجام نوبت به یکى از فراعنه مصر به نام«رعمسیس» یا «رامسیس (رامسس) دوم» رسید. او مردى دیوانه مزاج، هوس باز و ستمگر بود و به مال و ثروت، حشمت، جاه و نیز کاخ ها و بناهاى مجلل، توجه خاص داشت. او پیوسته براى گسترش قدرت و شوکت خویش، تلاش مى کرد؛ از این رو، براى تأمین خواسته های خود نیازمند انبوه کارگران و بردگانى بود که بدون چون و چرا از فرامین او اطاعت کرده، به کارهاى سختِ ساختن بناها و گسترش شهرها آماده باشند. به همین دلیل بنى اسرائیل را براى این کارها مناسب دید و با دامن زدن به حس قومیت گرایى و ایجاد شکاف و اختلاف میان مصریان اصیل و اسرائیلیان مهاجر، اقوام عبرى را از چشم مردم مصر انداخته، با فراهم کردن زمینه لازم، آنان را به بردگى گرفته و به کارهاى سخت و طاقت فرسا گماشت. وی این قوم بى پناه را به ضرب شلاق و شکنجه به ساختن بناهاىبزرگ مانند اهرام مصر و مانند آن واداشته بود.

Israelites making bricks for Egyptian task-masters

در چنین وضعیتى، اقوام عبرانى و بنى اسرائیل براى رهایى از این وضعیت رقت بار و کشنده، دو راه در دست داشتند یکی اینکه به ظلم و ستم های فرعون زانو بزنند و دیگر اینکه از قوم خود کسی را به رهبری بگیرند که به این اساس خداوند (ج) بار دیگر دست غیبى از آستین، بیرون آمده و لطف خاص الهى را شامل آنها کرد؛ زیرا خداوند مهربان، رهبرى بزرگ و پیشوایى رهایى بخش (موسى (علیه السلام)) را براى نجات آن ها به رسالت، مبعوث کرد.

در آغاز سفر خروج تورات آمده است که؛ دوازده پسر حضرت یعقوب در مصر زندگانى خوبى داشتند و نسل ایشان در آن سرزمین منتشر شد. مدت توقف آنان در مصر چهارصد و سى سال بود و دوازده قبیله بنى اسرائیل در علوم و فنون پیشرفت کردند و همین امر موجب حسادت مصریان شد. علاوه بر این، مصریان مى ترسیدند بنى اسرائیل با نیروى خود زمام امور را به دست گیرند؛ از این رو، به ضعیف کردن آنان اقدام کردند و کارهایى دشوار و مشکلی بر ایشان گذاشتند.

فراعنه و پادشاهان مصر از هیچ گونه اذیت و آزار نسبت به بنى اسرائیل کوتاهى نکردند و خصوصآ در وقتى که رامسس دوم به سلطنت فرعونى رسید، بنى اسرائیل را به بردگى و ذلت کشاند و وقتی به او خبر دادند فرزند پسرى از بین اینها متولد خواهد شد که حکومت و سلطنت تو را نابود مى کند، فرعون دستور داد نوزادان پسرشان را کشتند، بین زنان و مردها فاصله ایجاد کرد و شکم زنان باردار را پاره کرد و فرزندانشان را بیرون آوردند.

اما اراده خدا چیزدیگرى بود. در همین شرایط یکى از بنى اسرائیل به نام عمران که از اولاده لاوی (Lavi)  پسر یعقوب (ع) میباشد با دختر کاکای خود ازدواج کرده بود، صاحب اولادی پسرى شد. مادرش براى مدتى او را از دید جاسوسان و مأموران فرعون مخفى کرد و سرانجام با الهام الهى فرزندش را در صندوقچه اى  که از بانگس و قیر جور شده بود گذاشت و او را به امواج رود نیل سپرد. صندوقچه به نزدیکى قصر فرعون رسید در این وقت خانم و دختر فرعون متوجه گریه طفل میشوند و او را گرفته به خانه فرعون آوردند.

فرعون دستور میدهد که طفل از خاندان عبرانی معلوم میشود بنآ باید کشته شود. در این زمان خانم فرعون مگویید که این طفل اگر در خانواده عبرانی بزرگ میشد در آنصورت برای ما تهدید شمرده میشد در حالیکه این طفل را ما به تربیه خود بزرگ خواهیم کرد، خلاصه با اصرار بانوى مصر کودک از مرگ نجات یافت و نام موسى (از آب گرفته شده) را بر او نهادند. به این وسیله موسى در خانه دشمن آینده خود به رشد و نمو ادامه داد و باعث شکل گیری دین یهودت برای دوره بعدی گردید.

اگر میخواهید از مطالب اسلامی و جالب که به اساس قرآنکریم و احادیث نبوی میباشد مستفید شوید پس از صفحه انترنتی ما دیدن کرده و یا صفحه فیسبوک مارا لایک بزنید.

در بارۀ نویسنده

نیکمل مزاری

انجنیر نیکمل مزاری فارغ انجنیری پوهنتون کابل با اشتراک در بالا تر از سی کنفرانس در سراسر دنیا، اروپا امریکا و آسیا.

پاسخی بگذارید